خلاصه ای از داستان عبرت آموز «ضحاک مار‌دو‌ش»

ضحاک، پسری از تبار عرب و فرزند پادشاهی نیک‌سرشت به نام مرداس بود. اما او جوانی جاه‌طلب و نادان بود. ابلیس در هیئت مردی دانا ظاهر شد و او را وسوسه کرد تا پدرش را بکشد و تاج و تخت را به‌دست گیرد. ضحاک با نیرنگ، پدر خود را کشت و پادشاه شد.

 

مارهای روی دوش ضحاک

ابلیس این‌ بار در لباس آشپزی ماهر نزد او رفت و غذاهایی خوش‌طعم برایش پخت. ضحاک از طعم خوب آن غذاها شگفت‌زده شد و از او خواست پاداشی طلب کند. ابلیس گفت: «اجازه بده شانه‌هایت را ببوسم.» به محض بوسیدن، از هر شانهٔ ضحاک ماری سیاه رویید! ضحاک ترسید، اما ابلیس، این بار در چهره یک پزشک ظاهر شد و گفت: «تنها درمان، آن است که هر روز از مغز جوانان به این مارها بخورانی.» از آن پس، هر روز دو جوان کشته می‌شدند تا مغز آنان خوراک مارها شود.

 

ستم ضحاک بر مردم

ضحاک هزار سال با زور و ترس بر مردم حکومت کرد. اما دو آشپز دلسوز، برای نجات جان جوانان، بخشی از قربانیان را آزاد می‌کردند و به جای مغز انسان، مغز گوسفند و بز به مارها می‌دادند. این جوانان فراری، در کوه‌ها پناه گرفتند و از نسل آنان لشکری پدید آمد که بعدها در برابر ضحاک ایستاد.

 

قیام کاوه آهنگر

در میان مردم، مردی به نام کاوه آهنگر بود که دو پسرش قربانی ستم ضحاک شده بودند. او به دربار رفت، فریاد اعتراض سر داد و وقتی دید ضحاک از ستم خود دست برنمی‌دارد، دادخواستی را که خود شاه مهر کرده بود پاره کرد و مردم را به قیام فراخواند. کاوه پیش‌بند چرمی خود را بر نیزه کرد و آن را درفش کاویانی نامید — نماد آزادی و مقاومت ایرانیان.

 

ظهور فریدون و پایان ضحاک

در همین روزگار، جوانی از تبار پادشاهان کهن ایران به نام فریدون، برخاست تا انتقام بگیرد. او با کمک کاوه آهنگر و همراهی مردم، ارتشی بزرگ گرد آورده و بر ضحاک شورید. در نبردی سخت، ضحاک شکست خورد و به بند کشیده شد. فریدون او را نکشت، بلکه در کوه دماوند، در غاری تنگ زندانی‌اش کرد تا در آنجا، برای همیشه، گرفتار بماند.